رمان صفای ساده

ساخت وبلاگ
همینطور که دوش می گرفت داشت با خودش فکر می کرد بهتر از این نمیشه

چی بهتر از اینکه همسرم یک معتاد است،و این فکر او را شادمانتر از قبل

کرد و با انگیزه تمام حوله را برداشت و پوشید ،حالا سردی هوا را کمتر

احساس می کرد،انگار گرمایی خاص اورا احاطه کرده بود،مستقیم به

آشپزخانه رفت و لیوان بزرگش را از نسکافه پر کرد و داخل اتاق شد،او حالا

خود را خوش بخت می دید و نمی خواست اجازه دهد کسی یا چیزی

خوشبختی او را بگیرد پرده های اتاق را کنار زد تا زیبایی های بیرون را ببیند

و حس شعف او دو چندان شود هوا ابری بود او این هوا را بسیار دوست

می داشت درخت یاس که حالا تا سر دیوار می رسید و کوکهای ریز روی

شاخه های آن حیات را زیباترمی کرد  صندلی پوسیده و پاره پوره ای را از

اتاق کناری آورد و پیش بخاری نشست و نسکافه اش را به آرامی و با

عشقی وصف ناشدنی نوشید گویی همه دنیا به کامش است.......


موضوعات مرتبط: روانشناسی
برچسب‌ها: رمان صفای ساده , رمان , رمان بی ادعا , روانشناسی درس های روزانه زندگی من...
ما را در سایت درس های روزانه زندگی من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mohabatvafao بازدید : 57 تاريخ : سه شنبه 2 خرداد 1396 ساعت: 17:59